پریماه: من پریماه هستم سلام لولو لطفا کمکمون کن.
دانابات: یک پیام کمک از لولو یک پیام کمک از لولو.
لولو: لوبت خفاش برای کمک آماده است.
{موسیقی}
لولو: سلام بچهها منم لوبت، خفاش جهانگرد که عاشق کشف دنیا است. برای چالش امروز آمادهاین؟
{موسیقی}
لولو: ای ناداوان فرقی نمیکنه زیر زمین باشی یا بالای ابرها. با لوبین پیدات میکنم. اگه توی دریاها قایم شده باشی یا تو دل غارهای پیچ در پیچ با لوشنل راهو پیدا میکنم ومییام. منتظرم باش.
{موسیقی}
لولو: خب دانابات بگو ببینم درخواست کمک از کجاست.
دانابات: از قزوین. پریماه پیام رو فرستاده.
لولو: پخشش کن ببینم.
پریماه: من پریماه هستم لولو لطفا کمکمون کن. ناداوان چون خیلی تنها بوده اومده شهر قزوین رو طلسم کرده که همه شبها تبدیل به دیوهایی مثل ناداوان میشن و طول شب همه جا رو طلسم میکنند وقتی صبح میشه همه خوابشون مییاد چون کل شب رو داشتن مثل ناداوان طلسم میکردن. لطفا کمکمون کن به بچههای قزوین کمک کن.
لولو: چه عجیب. معلوم نیست ناداوان چه نقشهای برای مردم قزوین کشیده. دانابات لوپرک رو آماده کن که من برم به قزوین.
دانابات: لوپرک در حالت آماده قرار گرفت. مختصات شهر قزوین هم روی لوبین تنظیم شده. شارژ لوشنل هم کامله.
{شمارش معکوس}
لولو: پیش به سوی ناشناختهها…
{افکت پرواز لوشنل}
لولو: خب من الآن تو شهر قزوین هستم.
دانابات: لولو یه رادار بزن تا ببینیم اونجا چه خبره؟
لولو: باشه الآن رادار میزنم.
{آهنگ رادار}
لولو: رادار چرخشی به چپ چپ به راست راست عقب و جلو اینجا چه خبره؟
{افکت رادار}
لولو: دادههای رادار من میگن که بازار سنتی قزوین سر جاشه، سرای سعد السلطنه هم همینطور، کاخ چهل ستون هم اینجاست. صبر کن ببینم مگه کاخ چهل ستون توی اصفهان نبود؟ من میدونم چون قبلا یه بار رفتم اصفهان. اون موقع که ناداوان رفته بود اونجا وجاهای تاریخی اصفهان رو جابجا کرده بود.
دانابات: نه لولو این کاخ چهل ستون اونی نیست که قبلا توی اصفهان دیدیش. این کاخ چهل ستون قزوینه. در زمان پادشاهی صفویهی اول یعنی حدودا پانصد سال پیش قزوین پایتخت ایران بود. شاه طهماسب اول دستور داد که کاخ چهل ستون رو در قزوین درست کنن که بتونه از اونجا به کل ایران حکومت کنه. اما بعدا در زمان شاه عباس اول، قدرتمندترین پادشاه صفوی که اصفهان پایتخت ایران شده بود کاخ چهل ستون اصفهان ساخته شد.
لولو: آهان فهمیدم. پس باید بازم بگردم. ببینم چه خبره. وایسا ببینم یه چیزی عجیبه.
دانابات: چی؟
لولو: دادههای رادار میگن که مردم توی بازار سر کارهاشون هستن ولی همه دارن چرت میزنن.
دانابات: پریماه هم توی درخواست کمکش همین رو گفته بود.
لولو: من میگم باید صبر کنیم تا شب بشه و اون موقع بیایم ببینیم تا سر دربیاریم اینجا چه خبره.
دانابات: اما الآن چند ساعتی مونده تا هوا تاریک بشه، به نظرت تا اون موقع چی کار میشه کرد؟
لولو: من شنیدم قزوین یک غذای معروف داره که خیلی خوشمزه است، قیمهی نثار. خیلی دوست دارم امتحانش کنم!
دانابات: فکر خوبیه. برو تا شب بشه قیمه نثار بخور!
{هارپ}
دانابات: لولو صدای من رو داری؟
{صدای خر و پف لولو}
دانابات: الو الو لوبت خفاش. کجایی؟
لولو با صدای خواب آلود: لوبت خفاش {خمیازه} برای کمک آماده است.
دانابات: انگار لوبت هم خوابه. نکنه ناداوان لوبت رو هم طلسم کرده. فهمیدم الآن آلارم لوبین رو روشن میکنم که لوبت از خواب بیدار شه.
{صدای آلارم}
لولو: آخ آخ چه خبر شده. چی شده؟
دانابات: لولو بیدار شو. نکنه ناداوان تو رو هم طلسم کرده که خوابیدی؟
لولو: نه نه ناداوان من رو طلسم نکرده بود. من رفتم یه رستوران و قیمهنثار سفارش دادم، خیلی خوشمزه بود من هی خوردم هی خوردم هی خوردم، بعدش هم سنگین شدم خوابم گرفت. ولی الآن دیگه بیدار شدم.
دانابات: لولو شب شده برو تو شهر ببینیم چه خبره.
لولو: بالهای خفاشی پیش به سوی شهر. خب من رسیدم مرکز شهر.
دانابات: دوباره رادار بزن.
{آهنگ رادار}
لولو: رادار چرخشی به چپ چپ به راست راست عقب و جلو چی اینجاست.
{افکت رادار}
لولو: دادههای رادار میگن که مردم وسط بازار جمع شدن. اوه ناداوان هم اونجاست. من باید برم اونجا
دانابات: فقط مراقب باش تو رو نبینه.
لولو: بالهای خفاشی پیش به سوی وسط بازار.
{صدای بال زدن}
قزوینی۱: اینجا چه خبره؟
قزوینی۲: نمیدونم یکی به من پیام داد که بیام اینجا منم اومدم.
قزوینی ۱: آره به منم پیام دادن. انگار به همهی مردم پیام دادن.
{صدای همهمهی مردم}
ناداوان: آخجون همه جمع شدن. حالا وقتشه که طلسم «سراپاگوش» رو انجام بدم تا همهی مردم به حرف من گوش بدن و کمکم کنند.
لولو با صدای یواش: یعنی چی؟ طلسم «سراپاگوش» چیه دیگه؟
ناداوان: یه سر و دو گوش ، به هوش به هوش، یه سر و دو گوش، بجوش نجوش، یه سر و دو گوش سر تا پا گوش گوش گوش.
{افکت جادویی}
مردم: ای ناداوان سرتاپا به گوشیم.
لولو: وای چه وحشتناک. همهی مردم شهر دارن به حرف ناداوان گوش میدن.
ناداوان: حالا همه دور هم جمع بشین و دست همدیگه رو بگیرید. میخوام ورد کرهی دیودونگ رو بخونم که بریم به قلعهی الموت. کلی کار داریم تا صبح.
مردم: چشم ناداوان.
ناداوان: دیودونگ النگ دولنگ، دیو دونگ پلنگ ملنگ، دیو دونگ اجی مجی بیدرنگ.
{آهنگ دیودونگ}
لولو: ای وای مردم و ناداوان با هم غیب شدن. دانابات زود باش بگو ببینم قلعهی الموت کجاست؟
دانابات: قلعهی الموت ۱۰۰ کیلومتری قزوینه. یه قلعهی تاریخیه بالای کوه. قدیمها یعنی حدود هزار سال پیش محل زندگی و حکومت کسی به اسم حسن صباح بوده و دسترسی بهش خیلی سخت بوده. هیچکس نمیتونسته اونجا رو از دست حسن صباح و طرفدارهاش در بیاره.
لولو: مختصات قلعهی الموت رو بفرست برای لوبین. من باید برم ببینم ناداوان داره اونجا چی کار میکنه.
دانابات: ارسال شد.
لولو: لوشنل پیش به سوی قلعهی الموت.
{افکت لوشنل}
لولو: خب من رسیدم به قلعهی الموت.
دانابات: رادار بزن ببینیم اونجا چه خبره؟
{آهنگ رادار}
لولو: رادار چرخشی به چپ چپ به راست راست عقب و جلو چی اینجاست؟
{افکت رادار}
لولو: وای اینجا رو نگاه کن. مردم قزوین توی قلعهی الموت دارن کار میکنند. انگار دارن یه چیزی میسازن. یه چیز عجیب!!
دانابات: منظورت چیه؟
لولو: دارند یک عالمه قفسه درست میکنند. آخه ناداوان این همه قفسه رو برای چی میخواد؟باید برم از نزدیک ببینم اونها دارند چی کار میکنن. بالهای خفاشی پیش به قلعهی الموت.
{صدای بال زدن و صدای تصادف}
لولو: آخ آخ کلهام خورد به یه چیزی.
ناداوان: تو هنوز نفهمیدی که من هر جا میرم اول یه طلسم میذارم که تو نتونی پرواز کنی بیای تو.
لولو: ای ناداوان ناقلا. پس این طلسم توه. راستی سلام.
ناداوان: ولی من نمیخوام به تو سلام کنم.
لولو: چرا؟
ناداوان: نمیدونم کارن گفته.
لولو: کارن گفته به من سلام نکنی؟
ناداوان: آره بیا خودت گوش بده ببین چی برای من فرستاده.
کارن: سلام ناداوان خوبی؟ میخوام بهت بگم که هر وقت یه جایی رو طلسم میکردی زود برو یعنی به لولو و اینا سلام نکنی.
لولو: آخه چرا؟
ناداوان: راستش من نفهمیدم چرا نباید به تو سلام کنم. آره درسته که من و تو آبمون توی یه جوب نمیره ولی دلیل نمیشه که سلام نکنیم.
لولو: آبمون توی یه جوب نمیره یعنی چی؟
ناداوان: این یه اصطلاحه. یعنی همهاش با هم کل کل داریم.
لولو: آهان فکر کنم فهمیدم چرا کارن میگه به من سلام نکنی.
ناداوان: خب چرا؟
لولو: برای اینکه میترسه من گولت بزنم. کارن میگه طلسمت رو که کردی سریع برو که من گیرت نندازم.
ناداوان: چی؟؟ تو من رو گول بزنی؟ من خودم همه رو گول میزنم.
لولو: البته یه چندباری من مچت رو گرفتم.
ناداوان: این دفعه فرق میکنه. نمیتونی بیای تو قلعهی من.
لولو: منظورت این طلسم ضد پرندهاته. ها ها ها. الآن با لوشنل یه تونل میکنم از زیر زمین بهت حمله میکنه. لوشنل در حالت متهی گنده.
{افکت لوشنل}
لولو: دو دقیقهی دیگه اون طرف دیوارهای قلعه میبینمت.
{افکت لوشنل}
ناداوان: هه هه هه. بچهها شما فکر میکنین لوبت میتونه بیاد این طرف؟ من که فکر نمیکنم. آخه میدونین چیه؟ این دفعه من طلسم ضد پرنده رو تقویت کردم تا توی زمین هم رفته. تازه حتی اگر اون هم نبود بعید میدونم لولو میتونست بیاد این طرف. آخه اینجا الموته. محکمترین قلعهی روی زمین. میدونین تا حالا چندتا پادشاه با لشکراشون خواستن بیان اینجا رو بگیرن اما نتونستن؟
{صدای سوت زدن}
ناداوان: حوصلهام سر رفت. فعلا هم که از لولو خبری نیست. آهان چطوره صدای علیار رو گوش بدم. برام صدا فرستاده بود.
{دینگ}
علیار: ناداوان وقتی شکلات میخوری مسواکت رو هم بزن.
{دینگ}
ناداوان: نگران نباش علیار من هم مسواک میزنم هم نخ دندون میکشم. آخه با این همه شکلاتی که من میخورم اگه مسواک نزنم و مراقب نباشم دندونی برام باقی نمیمونه.
{صدای لوشنل}
لولو: آهان بالاخره در اومدم. موفق شدم آخجون آخجون.
ناداوان: مطمئنی؟
لولو: منظورت چیه؟ در اومدم از توی زمین دیگه.
ناداوان: ولی هنوز که بیرون قلعهای؟ ها ها ها
لولو: چی؟ من هنوز بیرونم؟ امکان نداره. وایسا لیزر بزنم ببینم کجام. لیزر لوبین بچرخ و ببین.
{افکت لیزر}
لولو: دادههای لیزر میگه که من هنوز بیرون قلعه هستم. ولی آخه چطوری ممکنه؟ من مطمئنم که کلی کندم و اومدم جلو. انگار الآن یه طرف دیگهی قلعهام.
ناداوان: خب وقتی میکندی به یه چیز سفت نخوردی؟
لولو: چرا چرا برای همین هی رفتم پایین و پایینتر.
ناداوان: اونی که بهش خوردی طلسم من بود بعد هم مجبور شدی خیلی بری پایین و اونقدر کندی که از اون طرف قلعه در اومدی. البته من الآن دوبله خوشحالم.
لولو: چرا؟
ناداوان: برای اینکه هم نتونستی بیای توی قلعه هم اینکه اینجا یه محل تاریخی مهمه! همینجوری با لوشنل افتادی به کندن زمین؟ ممکن بود قلعه رو خراب کنی.
لولو: اوه. راست میگی. خوب شد گفتی، این دفعه که میخوام یه جایی رو بکنم حواسم رو بیشتر جمع میکنم. حالا که من نمیتونم بیام توی قلعه بگو ببینم تو اونجا چی داری درست میکنی؟ چرا مردم قزوین رو طلسم کردی؟
ناداوان: یعنی متوجه نشدی؟
لولو: من فقط میبینم که داری یک عالمه قفسههای گنده درست میکنی توی قلعهی الموت. خب چی میخوای بذاری توی اون قفسهها؟
ناداوان: اینها قفسهی کتاب هستند. من میخوام اینجا همهی کتابهای دنیا رو جمع کنم. اونجا رو نگاه کن. لشکر دیوچهها دارن کتابهایی که برداشتیم رو میذارن توی قفسهها. وقتی همهی کتابها جمع شدند اونوقت من میشم پادشاه قصهها.
لولو: وایسا ببینم تو که قبلا فقط قصههای توی کتاب ها رو بر میداشتی الآن چرا داری خود کتابها رو بر میداری؟
ناداوان: برای اینکه من رفتم و قسمتهای قبلی پادکست لوچیستان رو گوش دادم. فهمیدم که کتابدارهای کتابخونهها میتونن قصهها رو بر گردونن. برای همین تصمیم گرفتم که به جای اینکه قصهها رو بردارم خود کتاب رو بردارم. اینجوری کتابدارها نمیتونن قصهها رو برگردونن.
لولو: ای بابا. اینجوری که بچهها نمیتونن کتاب قصهی جدید بخونند.
ناداوان: چرا نمیتونن؟ من خودم براشون کتاب قصهی جدید درست میکنم.
لولو: تو مگه میتونی؟
ناداوان: معلومه که میتونم من پادشاه قصهها هستم. البته هنوز نشدم ولی با کمک مردم قزوین به زودی من پادشاه قصهها میشم.
لولو: نادوان این چه کاریه؟ تو مردم رو طلسم کردی که برات مفتی مفتی کار کنند؟ این اصلا کار خوبی نیست.
ناداوان: مفتی نیست که. من همهش بهشون شکلات و بستنی میدم.
لولو: ببینم خودشون انتخاب کردن بیان برای تو کار کنن و شکلات بگیرن یا تو طلسمشون کردی؟
ناداوان: خب من طلسمشون کردم ولی میتونستم شکلات هم ندم.
لولو: این چه حرفیه؟ آدمها باید آزاد باشن و انتخاب کنن که کجا کار کنن و چی کارکنن.
ناداوان: ولی من مطمئنم اگه از خودشون بپرسی هم دوست دارن برای من کار کنن.
لولو: خب تو طلسم رو باطل کن تا ازشون بپرسیم. نکنه میترسی دیگه برات کار نکنن؟
ناداوان: نه نمیترسم. تازه من لشکر دیوچههای خودم رو دارم اگر اونها هم کار نکنن دیوچهها هستن. من فقط میخواستم زودتر پادشاه بشم.
لولو: خب پس طلسم رو باطل کن.
ناداوان: بیا این جعبهی طلسم. اگر میتونی بازش کن و طلسم رو باطل کن.
{صدای افتادن جعبه}
لولو: باز چیستان درست کردی؟
ناداوان: خب من ناداوان دیو چیستانها هستم. در ضمن دیگه هم گولت رو نمیخورم که خودم طلسم قشنگ خودم رو بشکونم. الآن هم خودم بهت اجازه دادم وگرنه تو نمیتونستی وارد بشی. الآن هم میخوام برم استراحت کنم. اگر تونستی طلسم من رو باطل کنی خودت هم باید مردم قزوین رو ببری به شهرشون. خدافظ.
لولو: آهای ناداوان کجا؟ صبر کن. نخیر رفت. خب باید طلسم رو لمس کنم ببینم روش چی نوشته. وایسا ببینم انگار یه دکمه روشه. یه چیزی هم کنار دکمه نوشته. نوشته که. تق تق کی اونجاست؟ یعنی چی؟
دانابات: دکمه رو بزن.
{دینگ و صدای بوقلمون}
لولو با ترس: وای این چی بود؟
دانابات: آهان حتما باید حدس بزنی که این صدای چیه؟
لولو: هان. آهان. تق تق کی اونجاست؟ با این صدا
{دینگ و صدای بوقلمون }
لولو: انگار یکی میگه غیرقابل قبول. بچهها شما حدستون چیه؟
دانابات: من دارم در منابع اینترنتی میگردم ببینم این صدای چیه.
لولو: ولی با مزهاست ها.
{دینگ و صدای بوقلمون }
لولو: ا یه نفر از مردم قزوین پایین دیوار قلعه است دارن قفسه میسازه. آهای سلام. سلام.
قزوینی: سلام ببم جان. با ما هستی؟
لولو: بله با شمام. من نمیتونم بیام توی قلعه. شما میدونین این صدای چیه؟
قزوینی: چه صدایی؟
لولو: الآن پخشش میکنم: این صدا.
{دینگ و صدای بوقلمون }
قزوینی: خب معلومه جونم این صدای بوقلمونس چطور نفهمیدی.
لولو: بوقلمون. آخه من تاحالا بوقلمون از نزدیک ندیدم.
{افکت حل مسئله}
لولو: حل شد حل شد. ممنونم
قزوینی: بازم سوالی داشتی بپرس ببم جان.
لولو: ممنون. آهان جعبه باز شد. این هم شیشهی طلسم. الآن میشکنمش.
{صدای شکستن}
لولو: طلسم باطل شد. آهای مردم قزوین شما میتونین برگردین خونههاتون.
قزوینی: ولی ما اینجا چی کار میکنیم؟ اینجا کجا هست؟
لولو: اینجا قلعهی الموته.
قزوینی: ما این وقت شب چطوری برگردیم قزوین؟
لولو: خب بیاین بیرون از قلعه من با لوشنلم شما رو میبرم قزوین. فقط صبر کنین من از بچهها خدافظی کنم. بچهها چالش امروز هم حل شد. من الآن لوشنل رو تبدیلش میکنم به یه هلیکوپتر گنده که بتونم همهی مردم رو توش جا بدم و ببرم قزوین. ولی باید یه فکری به حال ناداوان بکنیم که کتابهای بچهها رو پس بده. اگر فکر و ایدهای داشتید برام بفرستید. برید به سایت داروگ و از همانجایی که برای دنا و رها صدا میفرستید برای من هم صدا بفرستید. منتظرتون هستم. تا قسمت بعد مراقب کشفهاتون باشید.
