مشکل خواب آقاشاه

  {صدای بال زدن ویزبی}

ویزبی: آقای پی؟ آقای پی؟

آقای پی: بله ستوان ویزبی؟ بازم کلمپه؟

ویزبی: آره تو از کجا می‌دونی؟

آقای پی: بالاخره منم دستیارتم دیگه یاد می‌گیرم. حالا هم چمدونم رو بستم.

ویزبی: پس بریم توی آسانسور که بهت بگم ماموریت چیه.

 ویز ویز ویز ویزو ویز.

کلمپه ویز ویز کلمپه

گیچ پوچ توچ ماچ موچ

گیچ پوچ توچ ماچ موچ

فییییییییش میییییش موررووووووووووج

{افکت آسانسور}

آقای پی: خب بگو ببینم ماموریت این قسمت چیه؟

ویزبی: ما باید بریم به پادشاه کلمپه کمک کنیم بخوابه.

آقای پی: چی؟ بخوابه؟ یعنی براش لالایی بخونیم؟

ویزبی: نه انگار  یه اتفاقی افتاده که کلمپک‌ها نمی‌ذارن شب‌ها آقاشاه بخوابه. ما هم باید بریم ببینیم چرا کلمپک‌ها نمی‌ذارن پادشاه بخوابه.

آقای پی: فهمیدم.

{صدای دینگ}

ویزبی: خب رسیدیم بریم آقای پی.

آقای پی: چرا اینجا اینقدر خلوته؟ سربازها کوشن فرمانده کوش؟

ویزبی: خیلی عجیبه. بیا بریم کنار تخت پادشاه. حتما آقاشاه اونجاست.

آقای پی: ا اینجان همه‌شون. ولی چرا خشکشون زده؟ چرا تکون نمی‌خورن.

ویزبی: آهای سربازا اوهوی چه خبره اینجا؟

آقای پی: اونجا رو نگاه آقاشاه  روی تختش دراز کشیده انگار خوابه؟

ویزبی: نکنه اتفاقی براش افتاده.

آقای پی: ستوان ستوان اونم فرمانده است. وایساده کنار تخت. آهای فرمانده.

ویزبی: آهای فرمانده فرمانده اینجا چه خبره.

فرمانده: هیییییسسسسس.

ویزبی: هیس چیه بگو اینجا چه خبره؟

فرمانده با صدای یواش: ساکت تکون نخورین. آقاشاه تازه خوابش برده الآن بیدار شه عصبانی می‌شه.

ویزبی: خب الان که لنگ ظهره چه وقت خوابه؟

فرمانده: به خاطر صدای کلمپک‌ها آقاشاه دیشب نتونست بخوابه. امروز همه‌اش خوابش می‌‌بره. وقتی هم خوابه اگه سر و صدا کنیم و بیدار شه خیلی عصبانی می‌شه دستورهای عجیب غریب می‌ده.

{صدای مگس}

آقای پی: ا ستوان اون مگسه نشست روی دماغ آقاشاه.

ویزبی:  آقای پی حالا یه دقیقه جلو شیکمت رو بگیر.

آقای پی: بیا شکمم رو گرفتم حالا می‌شه مگس رو شکار کنم.

ویزبی: نه جلوی شیکمت رو بگیر اصطلاحه. یعنی یه دقیقه فکر خوردن رو از سرت بیرون کن.

آقاشاه: خواب با صدای خواب آلود: چسب کپک. {با صدای خر و پف}

{صدای مگس}

آقای پی: آخه اون مگسه نشست روی چشم آقاشاه.

ویزبی: هیس.

آقای پی: اون مگسه الآن آقاشاه رو بیدار می‌کنه.  دو درجه به چپ. سه درجه به سمت بالا هدف مگس روی چشم آقاشاه.

ویزبی: نه آقای پی نه نه نه نه….

{صدای شلیک زبون}

آقاشاه:آآآآآآآخ چشمم. آی فرمانده یکی به من حمله کرد.

فرمانده: این بود.

ویزبی: من نه قربان آقای پی بود.

{صدای تغییر رنگ}

آقاشاه: ولی کسی که اونجا نیست. آخ چشمم. اه اه کل صورتم تفی شد.

ویزبی: ای بابا آقای پی دوباره تغییر رنگ دادی.

آقاشاه: آهای فرمانده بگردین این آقای پی زبون دراز رو پیدا کنین.

ویزبی: قربان. باور کنین آقای پی قصدش خیر بود.

آقای پی: ها؟ نه، من خیار نمی‌خواستم من مگس می‌خواستم.

آقاشاه: این صدا از  کجا اومد. زودباش خودت رو نشون بده زبون‌دراز.

ویزبی: آقای پی می‌گم قصدت خیر بوده یعنی نیت خوبی داشتی می‌خواستی کار خوب بکنی.

آقاشاه: از کی تاحالا با زبون شلیک کردن تو چشم پادشاه شده کار خیر. زودباش بیا بیرون.

ویزبی: آقاشاه شما خواب بودین یه مگسی اومد نشست روی چشم شما. آقای پی هم می‌خواست یه وقت شما از خواب بیدار نشین شکارش کرد.

آقای پی: بله آقاشاه من می‌خواستم مگس رو صورتتون نشینه. آخه مگس کثیفه.

آقاشاه: تو می‌خواستی مگس نشینه اونوقت کل صورت من رو تفی کردی. اینکه بدتره. تازه اگه کثیفه تو چرا می‌خوریش؟

آقای پی: آخه دایت ما آفتاب‌پرست‌ها فرق می‌کنه.

آقاشاه: داییت کیه دیگه من به داییت کاری ندارم.

ویزبی: قربان این آقای پی مامانش کاناداییه این نصف حرفاش انگلیسیه. عادت می‌کنین. الآن هم گفت دایت. یعنی غذاهایی که می‌خوره با شما فرق داره.

آقای پی: بله آقاشاه. من قصدم خیار بود نمی‌خواستم اذیت‌تون کنم.

ویزبی: ای بابا من باید برای این یکی انگلیسی رو به فارسی ترجمه کنم به اون یکی باید فارسی رو ترجمه کنم. آقای پی خیار نه خیر. قصد خیر یعنی good intention . خیر.

آقای پی: باشه هرچی. حالا آقاشاه من نمی‌خواستم شما رو اذیت کنم. ببخشید.

آقاشاه: از دست این دل مهربونم. باشه بخشیدمت. خودت رو نشون بده.

{صدای تغییر رنگ}

آقاشاه: هه هه هه تو روی کله‌ی فرمانده بودی. ها ها ها.

فرمانده: ا ا ا آقای پی از رو کله من برو پایین.

{راه رفتن آقای پی}

آقای پی: باشه باشه اومدم پایین نترس.

ویزبی: قربان حالا می‌فرمایید که چه اتفاقی افتاده؟ چی شده که شب‌ها نمی‌تونین بخوابین؟

آقاشاه: از دست این کلمپک‌ها. نمی‌دونم چی شده چند وقته که تا هوا تاریک می‌شه و ما خوابمون می‌گیره این کلمپک‌ها شروع می‌کنن به سر و صدا کردن.

آقای پی: آخه چرا؟

آقاشاه: نمی‌دونم. اصلا بیاین با هم بریم اونجا خودتون ببینین. هوا ه داره تاریک می‌شه بهترین موقع است.

ویزبی: بریم.

{صدای پا و راه رفتن و هارپ}

آقاشاه: نگاه کنین این کلمپک‌ها اینجا هستند. آروم دارن برای خودشون می‌چرخن.

آقای پی: آره چقدر خوشحالن.

ویزیی: ا ا ا اون کلمپک‌ کوچولوها رو نگاه کنین انگار تازه به دنیا اومدن.

آقاشاه: کو ببینم.

ویزبی: اوناهاش. اونجا هستند. بین اون کلمپک‌ گنده‌ها رو نگاه کنین.

آقاشاه: آره. می‌بینمشون. چقدر بامزه هستند.

آقای پی: آره می‌پرن بالا و پایین.

آقاشاه: نگاه کنین آفتاب داره می‌ره داره شب می‌شه.  الآن من تا ده می‌شمرم تاریک تاریک می‌شه. یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده. تاریک شد.

{صدای جیغ کلمپک بچه و به دنبالش صدای کل کلمپک‌ها}

آقاشاه: می‌بینین تا تاریک می‌شه اینا شروع می‌کنند به سر و صدا.

ویزبی: آقای پی تو چمدونت نور افکن داری؟

آقای پی: معلومه که دارم من همه چی دارم.

{صدای تق و توق}

آقای پی: این هم نور افکن. بذار روشن کنم. آهان اینم از این.

{صدای کلید روشن و خاموش}

آقاشاه: چقدر نور افکن نورانی‌ای داری مثل روز روشن شد.

ویزبی: قربان نگاه کنید صدا کلمپک‌ها هم قطع شد. آقای پی خاموش کن.

آقای پی: باشه.

{صدای کلید روشن و خاموش}

{صدای کلمپک‌ها}

ویزبی: روشن کن روشن کن.

{صدای کلید روشن و خاموش}

آقای پی: صداشون قطع شد.

ویزبی: خاموش کن دوباره.

{صدای کلید روشن و خاموش}

{صدای کلمپک‌ها}

آقاشاه: روشن کن روشن کن.

{صدای کلید روشن و خاموش}

ویزبی: قربان شما هم دیدین؟

آقاشاه: چی رو دیدیم؟

ویزبی: نگاه کنین وقتی تاریک می‌شه اول این کلمپک کوچولوها گریه می‌کنن بعد بقیه‌شون سر و صدا می‌کنند.

آقاشاه: آره راست می‌گی. خب چرا اینطوری می‌شه.

ویزبی: خب این‌ها بچه کلمپک‌اند شاید از تاریکی می‌ترسن.

آقاشاه: آخی دلم سوخت براشون. ولی آخه تاریکی که ترسناک نیست. شاید از تاریکی نمی‌ترسن فقط خوش‌شون نمی‌یاد.  ولی من برعکس بچه کلمپک‌ها خیلی دوست دارم تاریک بشه بگیرم بخوابم خواب‌های خوشمزه ببینم.

ویزبی: ولی به هر دلیلی که باشه بچه کلمپک‌ها تو تاریکی گریه می‌کنند.  

آقاشاه: حالا می‌گی چی کار باید بکنی.

ویزبی: بذارین یه ذره فکر کنم.

{آهنگ فکر بکر}

ویزبی: فهمیدم فهمیدم. بیاین یه کاری کنیم که بچه کلمپک‌ها خوابشون بگیره.

آقاشاه: چی کار؟

آقای پی: من می‌دونم باید چی کار کنیم. باید  بال مگس و با شربت شست پای جیرجیرک قاطی کنیم بدیم بخورن. آخه من بچه که بودم هر موقع خوابم نمی‌برد مامانم یه شیشه از این شربت درست می‌کرد می‌ریخت تو شیشه می‌داد من بخورم.

ویزبی: هععع. این چه معجونیه دیگه. اه اه اه. نخیر این جواب نمی‌ده. اگه قرار  بود یه چیزی بدیم این‌ها بخورن خوابشون بگیره که من خودم می‌تونستم عسل درست کنم بدم بهشون بخورن.

آقاشاه: بعدم ما این همه بال مگس و شست پای جیرجیرک از کجا بیاریم به این همه بچه کلمپک بدیم. اصلا فکر خوبی نبود.

آقای پی: خیلی هم خوشمزه است. حالا بکر فکر خودت چی بود که می‌خواستی بگی؟

ویزبی: آقاشاه شما اگه خوابتون نبره چی کار می‌کنین؟

آقاشاه: دستور می‌دیم به فرمانده که بیاد برای ما قصه بخونه.

ویزبی: آفرین همینه. ما هم باید برای این‌ها قصه بخونیم که این‌ها خوابشون بگیره.

آقاشاه: ولی ما زبون کلمپکی بلد نیستیم که.

آقای پی: من انگلیسی بلدم به نظرتون اون‌ها بلدن؟

ویزبی: نخیر اون‌ها انگلیسی هم بلد نیستن. من یه فکر دیگه دارم. بیاین براشون یه قصه رو بازی کنیم.

آقاشاه: یعنی چطوری.

ویزبی: اول بیاین قصه‌اش رو انتخاب کنیم. من می‌گم کدو قلقله زن.

آقای پی: نه نه من می‌گم قصه‌ی هانسل و گرتل رو بگیم.

آقاشاه: نه نه نه. این‌ها خوب نیست. قصه‌ای که خیلی منم باهاش خوب می‌خوابم قصه‌ی خاله پیرزنه.

ویزبی: باشه همین خاله‌پیرزن رو می‌گیم. فقط من خیلی قصه‌اش رو بلد نیستم.

آقاشاه: بابا همون که یه پیرزنه بوده شب بوده حیوون‌ها می‌اومدن خونه‌اش. اصلا خودم تعریفش می‌کنم. ولی چطوری بگم که این کلمپک‌ها بفهمن.

ویزبی: نگاه کنین آقاشاه. شما قصه رو بلند بلند تعریف کنین. ما نقش‌های آدم‌ها و حیوون‌های توی قصه رو با دست و پاهامون جلوی نورافکن در میاریم. نورش می‌افته روی زمین کلمپک‌ها می‌بینن خوششون می‌یاد خوابشون می‌گیره.

آقای پی: آهان فهمیدم منظورت سایه‌بازیه. من خیلی دوست دارم.

آقاشاه: سایه‌بازی چیه؟

آقای پی: همین که ستوان گفت دیگه. نگاه کنین من الآن دستم رو می‌گیرم جلوی نور  شبیه سگ می‌کنم. نگاه کنین هاپ هاپ هاپ.

آقاشاه: چه بازی بامزه‌ای. خوشم اومد. بذارین منم اداشون در بیارم. اگه گفتین این چیه؟ قار قار قار.

ویزبی: کلاغه کلاغه.

آقاشاه: فکر خوبی کردی ستوان. فقط به نظرم بیاین بریم روی پشت بام کاخ از اوجا نور بندازیم روی این زمین گنده‌ی جلوی قصر که همه‌ی کلمپک‌ها ببین.

ویزبی: بریم

{هارپ}

ویزبی: خب آقای پی نورافکن رو روشن کن.

{صدای روشن و خاموش چراغ}

آقای پی: بیا روشن کردم.

ویزبی: حالا آقاشاه لطفا قصه رو شروع کنین. .

آقاشاه: روزی روزگاری یک پیرزن تک و تنها توی خونه‌اش زندگی می‌کرد.

آقای پی: ویزبی اینکه پیرزن نیست. موهاش کوتاهه.

ویزبی: مگه پیرزن‌ها حتما باید موهای بلند داشته باشن. تازه ملکه هم موهاش کوتاهه خیلی هم خوشگله.

آقاشاه: ویزبی راست می‌گه اتفاقا موی کوتاه خیلی به ملکه می‌یاد. اصلا من می‌خوام نقش خاله پیرزن رو بازی کنم.

ویزبی: باشه بفرمایین پس قصه رو هم بگین.

آقاشاه: بله می‌گفتم که خاله پیرزن تو خونه‌اش نشسته بود و داشت آماده می‌شد که بخوابه که یه هویی صدای تق تق در اومد.

{تق تق تق}

آقاشاه: کیه در می‌زنه.

آقای پی: عر عر عر من خرم خرم عر عر.

آقاشاه: چی کار داری خره.

آقای پی: عر عر می‌خوام بخوابم. بیرون سرده بیرون تاریکه. بذار بیام تو.

آقاشاه: بیا خره برو اونجا بگیر بخواب.

{تق تق تق}

آقاشاه: کیه کیه در می‌زنه می‌خوام بخوابم.

ویزبی: قار قار قار منم کلاغ سیاه.

آقاشاه: چی کار داری می‌خوام بخوام.

ویزبی: بیرون سرده تاریکه بذار بیام تو بخوابم.

آقاشاه: باشه بیا برو اون طرف کنار خره بخواب.

ویزبی: باشه باشه.

{تق تق}

آقاشاه: کیه کیه در می‌زنه می‌خوام بخوابم.

آقای پی: ماااااووو مااااااوووو من گاوم.

آقاشاه: گاو؟ گاو چیه دیگه؟ ما تو کلمپه گاو نداریم.

آقای پی: جدی گاو ندارین؟

آقاشاه: نه چی هست گاو؟

آقای پی: گاو دیگه همون حیوونه که شیر داره شاخ داره . اصلا بذار یه چیز دیگه بگم.

آقاشاه: شتر سه کوهان بذار. ما تو کلمپه شتر سه کوهان. داریم.

آقای پی: کوهان همون چیز قرمبه‌ایه که پشت شتره؟

ویزبی: قرمبه نه قلنبه. آره کوهان همونه.

آقای پی: چه عجیب ما هم تو زمین شتر سه کوهانه ندیدیم. ولی بذار الآن با سایه درست می‌کنم.

{تق تق تق}

آقاشاه: کیه کیه در می زنه من خوابم می‌یاد می‌خوام بخوابم.

آقای پی:هااااااااع هااااااع من شترم.

آقاشاه: چی کار داری من می‌خوام بخوابم.

آقای پی: بیرون سرده تاریکه من می‌ترسم.

آقاشاه: تو به این گندگی از چی می‌ترسی.

آقای پی: ترسیدن که گنده کوچیک نداره. بذار بیام تو بخوابم دیگه. قول می‌دم تو خونه‌ات پی پی نکنم.

‌آقاشاه: قول دادیا. بیا برو بگیر اونجا بخواب.

ویزبی: قربان انگار داره نقشه‌مون جواب می‌ده دیگه صدای کلمپک‌ها نمیاد.

آقاشاه: آره ولی من اصلا نمی‌بینمشون. تو می‌بینیشون.

ویزبی: نه نمی‌بینم.

{تق تق تق}

آقاشاه: آقای پی یه دقیقه وایسا قصه‌رو ادامه نده ببینیم کلمپک‌ها کجا رفتن.

آقای پی: ولی من نبودم که.

{تق تق تق}

آقاشاه: پس این صدای تق تق از کجاست.

{تق تق تق}

ویزبی: قربان فکر کنم یکی واقعا داره می‌زنه به در قصر شما می‌خواد بیاد تو.

آقاشاه: آهای فرمانده برو پایین در رو باز کن ببینیم کیه.

فرمانده: چشم قربان.

{صدای دویدن}

ویزبی: آقای پی اون دوربینت رو بده شاید رفتن یه جای دیگه. بده می‌خوام اون دورها رو نگاه کنم.

{صدای چمدون}

آقای پی: بیا ستوان. اینم دوربین.

آقاشاه: چیزی می‌بینی ستوان.

ویزبی: خیلی عجیبه قربان. هیچکدوم از کلمپک‌ها رو نمی‌بینم.

{صدای پا}

فرمانده: قربان. قربان زود تشریف بیارید پایین توی قصر رو ببینید.

آقاشاه: یعنی چی چی شده.

فرمانده: قربان من تا در رو باز کردم همه‌ی کلمپک‌ها ریختن توی قصر.

آقاشاه: یعنی چی بیا بریم ببینم چی می‌گی.

{صدای راه رفتن جمعی}

فرمانده: نگاه کنید قربان. همه‌ی کلمپک‌ها اومدن توی قصر.

آقای پی: ا قربان هیس سر و صدا نکنین. کلمپک‌ها خوابیدن انگار.

ویزبی: آره همه‌شون خوابیدن.

آقاشاه: ا چرا اومدن تو قصر ما خوابیدن.

ویزبی: من فهمیدم چرا. ما قصه‌ی خاله‌پیرزن رو گفتیم که این‌ها بخوابن این‌ها فکر کردن داریم می‌گیم بیان توی قصر بخوابن.

آقاشاه: چه ربطی داره؟

ویزبی: خب آخه تو قصه هم همه می‌رفتن خونه‌ی خاله پیرزن می‌خوابیدن دیگه. این‌ها هم دیدن حییون‌ها در می‌زنن می‌رن تو می‌خوابن این‌ها هم اومدن در زدن اومدن تو خوابیدن.

آقاشاه: ولی آخه…

ویزبی: قربان به نیمه‌ی پر لیوان نگاه کنین.

آقای پی: کدوم لیوان؟ من تشنه‌ام شده.

آقاشاه: این اصطلاحه آقای پی. یعنی به بخش‌های خوب این ماجرا نگاه کنیم. ولی آخه چی چی خوابیدن کلمپک‌ها توی قصر ما خوبه؟

ویزبی: اولا که کلمپک‌ها خوابیدن سر و صدا نمی‌کنند شما هم می‌تونین بخوابین.

آقاشاه: آره راست می‌گی.

ویزبی: بعد هم شما وقتی به خاله‌پیرزن فکر می‌کنین چه حسی دارین؟

آقاشاه: خیلی دوستش دارم. آخه مهربونه به همه جا می‌ده. نمی‌ذاره بقیه بترسن.

ویزبی: خب الآن کلمپک‌ها هم همینجوری درباره‌ی شما فکر می‌کنن.

آقاشاه: آفرین آفرین خوشم اومد. من خیلی دوست دارم بقیه من رو دوست داشته باشن.

ویزبی: خب پس الان مشکل شما حل شد دیگه. اگه اجازه بدین ما برگردیم. ماموریتمون تموم شد.

آقاشاه: دست‌تون درد نکنه. فقط بذارید منم با بچه‌ها خدافظی کنم. بچه‌ها ما خیلی پادشاه مهربونی هستیم. همه‌ی کلمپک‌ها رو جا دادیم. از تاریکی هم نترسید. تاریکی با یه چراغ از بین می‌ره.

آقای پی: به به. آقاشاه هم چه جملات قشنگی از شما بعیده.

آقاشاه: الآن ما رو مسخره کردی؟

آقای پی: نه نه مسخره نکردم. تعریف کردم. بریم ستوان. بچه‌ها یهویی خدافظ.

ستوان ویزبی: بابا ده بار بهت گفتم این پادکست سوال‌های یهویی نیست. یهویی خدافظ نگو. بچه‌ها ما دیگه برگردیم زمین کاری باری ندارین خدافظ.

{آهنگ}

پیمایش به بالا