{صدای بال زدن ویزبی}
ویزبی: آقای پی؟ آقای پی؟
آقای پی: بله ستوان ویزبی؟
ویزبی: برای ماموریت جدید کلمپه آمادهای؟
آقای پی: بله چمدونم رو بستم. ولی ماموریت چیه؟
ویزبی: توی آسانسور بهت میگم.
ویز ویز ویز ویزو ویز.
کلمپه ویز ویز کلمپه
گیچ پوچ توچ ماچ موچ
گیچ پوچ توچ ماچ موچ
فییییییییش میییییش موررووووووووووج
{افکت آسانسور}
آقای پی: خب این هم دکمهی جادویی. حالا میگی ماموریت جدید چیه؟
ویزبی: من یه ایمیل از آقاشاه گرفتم که توش از من خواسته که برم اونجا و در برگزاری جشن سالانهی کلمپیچ بهش کمک کنم.
آقای پی: جشن کلمپیج؟ این چیه دیگه.
ویزبی: منم نمیدونم بذار رسیدیم از خودش میپرسیم. فقط یادت نره به حرف سلنا گوش بدیها.
آقای پی: حرف سلنا؟ سلنا کیه دیگه
ویزبی: بابا از شنوندههای پادکستهای کلمپهایه. برای من و تو صدا فرستاده بیا تا برسیم صداش رو بشنویم.
سلنا: آقای پی سر به سر پادشاه کلمپه نذاریها.
آقای پی: باشه باشه سلنا ممنون.
{صدای دینگ}
ویزبی: خب رسیدیم آقای پی بریم.
{صدای پای آقای پی و پر زدن ویزبی}
آقاشاه: ایناهاشن رسیدن. ستوان ویزبی آقای پی بیاید اینجا منتظرتون بودیم.
ویزبی: سلام آقاشاه. خوبین؟
آقای پی: سلام آقا شاه. شنیدم به کمک ما نیاز داشتین
آقاشاه: بله بله.ما هر سال یه جشن سالیانه داریم به اسم جشن کلمپیچ.
آقای پی: چی هست این جشن کلمپیچ.؟
آقاشاه: جشن کلمپیچ جشنیه که به مناسبت سالگرد سلطنت بابابزرگ من برگزار میشه. اون اولین سلطان صاحب کپک بود.
ویزبی: چه جالب. چی شد که ایشون شدن پادشاه کلمپه؟
آقاشاه: بابابزرگ من یه کهکشاننورد بود. یه بار توی یکی از سفرهای فضاییاش سیارهی کلمپه رو میبینه و تصمیم میگیره بیاد اینجا یه ذره آب و غذا پیدا کنه میبینه که قبیلههای کلمپکی دارن با هم دعوا میکنند. انگار دعوای کلمپکها سر این بوده که رییس کدوم قبیله بشه پادشاه کلمپه.
آقای پی: خب بعدش چی شد؟
آقاشاه: هیچی بابابزرگ من درست وسط دعوای اینها میرسه. اون پیشنهاد میده که به جای دعوا مسابقهی طنابکشی بذارن و هرکی برنده شد، بشه پادشاه کلمپه.
ویزبی: آهان مسابقهی طنابکشی یعنی همینکه دو گروه میشن و دو طرف یه طناب رو می کشن . هر طرف زورش بیشتر باشه برنده میشه.
آقاشاه: آره آره همین مسابقه.
آقای پی: آقاشاه پدربزرگتون زبان کلمپکی بلد بوده؟
آقاشاه: اولش اون هم بلد نبوده ولی خیلی زود یاد گرفت.
آقای پی: خب چرا شما بلد نیستین پس؟
آقاشاه: چون من کاری به کلمپکها نداشتم. خودشون من رو کردن پادشاه کلمپه خودشون هم رفتن دنبال کارشون. من لازم نبود که زبان کلمپکی یاد بگیرم.
ویزبی: خب حالا توی جشن کلمپیچ چی کار میکنین.
آقاشاه: همین دیگه. توی زمان بابابزرگم هیچکس برندهی مسابقه نشد. برای همین هم برای اینکه کلمپکها دعواشون نشه با هم قرار گذاشتن بابابزرگ من یک سال بشه پادشاه و سال بعد دوباره مسابقه بدن. از اون سال تا الآن هر سال کلمپکها این مسابقه طنابکشی رو انجام میدن و هیچوقت هیچکدوم برنده نمیشن و دوباره ما شاه میشیم. اما الآن یه اتفاقی افتاد که همه چی به هم خورده.
ویزبی: چه اتفاقی.
آقاشاه: بیاین بریم روی پشت بوم قصر بهتون نشون بدم.
{صدای پا و هارپ}
{صدای کلپمکهای عصبانی}
ویزبی: ا ا ا این چه وضعیه آقاشاه. چرا کلمپکها اینجوری شدن؟
آقای پی: بچهها کلمپکها دارن با هم دعوا میکنند.
آقاشاه: همین دیگه اونا هر سال مسابقه طنابکشی برگزار میکردن و هیچکس برنده نمیشد دوباره من شاه میشدم.
ویزبی: خب این دفعه چی شد؟
آقاشاه: نگاه کن اون طناب رو. امسال انقدر محکم کشیدن پاره شد. حالا دوباره افتادن به جون هم دارن دعوا میکنن. ما هم که زورمون بهشون نمیرسه. یه فکری بکنین.
ویزبی: باید فکر کنم.
آقای پی: بله یه بکر فکر کن.
ویزبی: آقای پی؟! خب یه دقیقه به من وقت بدید.
{آهنگ فکر بکر}
ویزبی: آهان فهمیدم. چطوره با چسب کپک طناب رو دوباره به هم بچسبونیم.
آقاشاه: بد فکری هم نیستها.
آقای پی: خب شما چسب کپک دارین؟
آقاشاه: بله توی زیرزمین قصر یه سطل چسب کپک داریم.
ویزبی: آقاشاه بی زحمت دستور بدین برن طناب رو بیارن. من و آقای پی هم میریم سطل چسب رو بیاریم.
آقاشاه: آهای فرمانده برو طناب پاره شده رو بیار.
فرمانده: چشم قربان.
{صدای بال زدن و راه رفتن}
ویزبی: اینجا چقدر تاریکه. آقای پی از تو چمدونت یه چراغ قوه بردار ببینیم اینجا چه خبره.
{صدای تق و توق}
آقای پی: چقدر چیزهای بدردنخور اینجا هست. ببینم اون چوب بستنی نیست؟
ویزبی: آره آقاشاه چرا چوب بستنی نگه میداره.
آقای پی: من چه میدونم. آهان. ایناهاش فکر کنم خودش باشه.
ویزبی: ولی روش که چیزی ننوشته. مطمینی این چسب کپکه؟
آقای پی: خب بیا امتحان کنیم. بذار این چوب بستنی رو بزنم توش، خب به چی بزنم.
ویزبی: بیا بزن به دست من.
{صدای چسب زدن}
ویزبی: چسبید. حالا بکنش.
آقای پی: چقدر سفته.
ویزبی: آخ آخ آخ. نکش دارم میافتم.
آقای پی: آخ آخ پام رفت تو سطل چسب دیگه نمیتونم تکون بخورم.
ویزبی: منو بگیر دارم میافتم. آخ آخ دستم.
آقای پی: چسبها ریخت زمین. ای بابا این موکته چسبید به من.
ویزبی: من نمیتونم تکون بخورم.
آقای پی: منم نمیتونم تکون بخورم.
ویزبی: میگم بالهای من هنوز چسبی نشدن. من رو محکم بگیر ببینم میتونم پرواز کنم یا نه.
آقای پی: من محکم هم نگیرم نمی تونم جدا شم. آخه با چسب چسبیدم بهت.
ویزبی: پس یک دو سه. هاعععععع
{صدای بال زدن}
ویزبی: آخ آخ چقدر سنگینی کمرم درد گرفت.
آقای پی: زود برو یه شیلنگی چیزی پیدا کن خودمون رو بشوریم.
ویزبی: من یه فکر بهتر دارم بیا بریم تو وان آب گرم آقاشاه. فکر کنم آب گرم چسبها رو بشوره.
آقای پی: خوب فکری کردی. فکر کنم اون در حمام سلطنتی باشه. وان آب گرم هم همونجاست.
ویزبی: آمادهی شیرجه باش.
آقای پی: آمادهام.
{صدای شیرجه در آب}
آقای پی: ستوان ستوان درست شد. چسبها دارن پاک میشن.
ویزبی: خوبه چسب کپک مثل چسبهای زمینی نیست. با آب پاک میشه. وایسا ببینم این شیلنگ آب نیست؟
{صدای آب ریختن}
آقای پی: ها ها. نکن ویزبی. نکن آب نریز رو من.
ویزبی: هه ه ههه هه.
آقای پی: حالا که این طور شد. منم با با این سطل خالی آب میریزم روت.
{صدای آب بازی}
ویزبی: وایسا وایسا.
آقای پی: چی شده؟
ویزبی: الآن آقاشاه منتظر من و تو با چسب کپک برگردیم بریم طناب رو درست کنیم.
آقای پی: اوه آره حالا چی کار کنیم. بدون چسب کپک.
ویزبی: هان؟ من یه فکری دارم. چطوره خودمون چسب کپک درست کنیم.
آقای پی: چی؟ مگه تو بلدی چسب کپک درست کنی؟
ویزبی: ببین ما برای چسب کپک به یه چیزی نیاز داریم که چسبناک باشه و یه چیزی که کپک زده باشه.
آقای پی: کپک؟
ویزبی: آره کپک. همین چیزی که وقتی غذا یا نون خراب میشه روش میبینیم و نباید بخوریمش.
آقای پی: آهان فهمیدم. من فکر کنم تو سطل آشغال آشپزخونهی قصر بشه کپک پیدا کرد.
ویزبی: آره آفرین تو برو اونجا رو بگرد. من هم عسل درست میکنم تا تو برگردی؟
آقای پی: عسل چرا؟
ویزبی: خب عسل چسبناکه دیگه. اونو با کپک قاطی میکنیم میشه چسب کپک.
آقای پی: آهان آفرین آره. پس من رفتم کپک بیارم.
ویزبی: زود برگرد.
{صدای پای آقای پی}
ویزبی: باید تمرکز کنم عسل درست کنم. هعیییی
{صدای تولید عسل}
{صدای پای آقای پی}
آقای پی: ستوان بیا یه نون کپکزده گنده پیدا کردم.
ویزبی: بیا منم این سطل رو پر از عسل غلیظ چسبناک کردم.
آقای پی: غیظ غیظ چیه؟
ویزبی: غیظ غیظ نه غلیظ. یعنی همچین پرمایهی سنگین.
آقای پی: من که نفهمیدم بذار بزنم تو گوگل ترنسلیت. آهان یعنی dense فهمیدم.
ویزبی: آره همین که تو میگی. حالا زودباش سطل چسب کپک رو بردار بریم.
{هارپ}
آقاشاه: خب چسب رو پیدا کردین؟
ویزبی: بله قربان. این هم چسب.
آقای پی: خب طناب رو بدین ما بچسبونیم.
آقاشاه: اوناهاش. برش دارین بچسبونین. ولی این چسب کپک چرا بوی عجیبی میده؟
ویزبی: بوی کپکه دیگه. چسب کپک باید بوی کپک بده.
آقاشاه: آره بوی کپک میده ولی بوی چسب کپک نمیده.
آقای پی: چرا آقاشاه من خودم توش کپک ریختم. بوی کپک میده.
آقاشاه: چی؟ چرا خودت کپک ریختی؟ مگه کپک نداشت خودش.
ویزبی یواشکی: ا آقای پی حواست کجاست.
ویزبی: نه قربان. کپک داره خودش. خب ببینین الآن دعواشون شدید شد. بریم زودتر طناب رو بچسبونیم
آقای پی: آره آره آقاشاه. بریم بچسبونیم.
آقاشاه: آخه رنگش هم رنگ چسب کپک نیست. یه رنگ دیگهایه.
ویزبی: چرا قربان. رنگش رنگ چسب کپکه. اصلا این چسب کپک فرد اعلاست.
آقای پی: فرد بلا کیه؟
ویزبی: فرد اعلا یعنی خیلی عالی. بهترین نوع چسب کپکه.
آقای پی: آهان. فهمیدم. بله آقا شاه. این چسب فردبلاست. حالا بذارین طناب رو بچسبونیم خودتون میبینین.
ویزبی: بریز چسب رو بریز روی طناب.
آقای پی: بیا ریختم. چسبید به هم.
آقاشاه: آفرین طناب چسبید. آهای فرمانده این طناب رو ببر پیش کلمپکها.
فرمانده: چشم قربان.
{صدای پای فرمانده و سربازها}
فرمانده: کلمپکها طناب آوردم. دعوا نکنین. دعوا نکنین بیاین مسابقه طنابکشی.
{صدای کلمپکها}
آقاشاه: آفرین فرمانده آفرین اول کلمپکهای سبز و قرمز مسابقه بدن بعد کلمپکهای نارنجی و سفید.
فرمانده: کلمپکهای سبز این طرف طناب رو بگیرین کلمپکهای قرمز اون طرف طناب رو بگیرین.
{صدای کلمپک}
آقاشاه: آفرین ویزبی آفرین آقای پی. الآن دوباره مثل سال قبل مسابقه میدن. فرمانده مسابقه رو شروع کن.
فرمانده: با شمارش من بکشید. یک دو سه.
{صدای زور زدن و پاره شدن طناب}
آقاشاه: ای بابا این که پاره شد.
ویزبی: ای وای چرا اینجوری شد.
آقای پی: فکر کنم کپکش کم بود شاید باید بیشتر کپک میریختیم.
آقاشاه: چی؟ مگه شما خودتون این چسب رو درست کردین؟
آقای پی: ما؟! هان؟! راستش بله قربان چسب کپک شما ریخت زمین ما هم مجبور شدیم بشوریمش. بعد خودمون چسب کپک درست کردیم.
آقاشاه: چی؟ شما خودتون چسب درست کردین. چسب کپک فرمول ویژه داره الکی که نمیشه درستش کرد. آهای فرمانده ستوان ویزبی و آقای پی رو دستگیر کن.
فرمانده: چشم قربان. سربازها ستوان ویزبی و آقای پی رو دستگیر کنین.
آقای پی: آخ چشمم. ستوان یه کاری بکن.
ویزبی: قربان باور کنین ما تقصیر نداشتیم. چسب ما هم خوب کار میکرد اگه میذاشتین بیشتر بزنیم.
آقاشاه: شما چسب کپکهای ما رو خراب کردین ریختین دور. الآنه که دوباره کلمپکها قاطی پاتی کنن بیفتن به جون هم.
آقای پی: ولی آقاشاه…
آقاشاه: ولی نداره. من الآن بدون چسب کپک چطوری شما رو بچسبونم که فرار نکنین.
ویزبی: آقاشاه آقاشاه ولی…
آقاشاه: فرمانده مراقب باش این دوتا در نرن تا من تکلیفم رو باهاشون مشخص کنم.
فرمانده: چشم قربان ولی…
آقاشاه: ولی چی؟ هی همهتون میگین ولی ولی ولی .
فرمانده: کلمپکها رو نگاه کنین. دعوا نمیکنند. دارن چسبهای روی طناب رو میخورن.
آقاشاه: چی؟ ببینم.
فرمانده: نگاه کنید قربان. کلمپکها عصبانی نیستند.
آقاشاه: آره. دیگه عصبانی نیستن. ستوان ویزبی شما چسب رو با چی درست کردین؟
ستوان ویزبی: با عسل درست کردیم. فکر کردیم چسبناکه میشه باهاش چسب درست کرد.
آقاشاه: پس چرا بوی کپک میداد.
آقای پی: برای اینکه میخواستیم چسب کپک درست کنیم توی عسل کپک نون ریختیم.
آقاشاه: چی؟ کپک ریختین؟
فرمانده: قربان کلمپکها حالشون بد شد.
ویزبی: آخ آخ. چقدر حالشون بدش.
آقاشاه: حتما به خاطر اون کپکهاییه که شما به خوردشون دادین. حالا چی کار کنیم.
آقای پی: شما تو قصرتون دکتر ندارین؟
آقاشاه: معلومه که داریم. ما تو قصرمون همه چی داریم.
آقای پی: خب بگین دکتر قصر بره کلمپکها رو خوب کنه دیگه.
آقاشاه: آفرین چرا به فکر خودم نرسیده بود. آهای فرمانده برو دکتر قصر رو ببر حال کلمپکها رو خوب کنه.
فرمانده: چشم قربان.
آقاشاه: حالا من با شما دوتا چی کار کنم.
ویزبی: قربان من یه پیشنهادی دارم. میگم تا دکتر به حال کلمپکها رسیدگی میکنه شما بگین چطوری چسپ کپک واقعی درست میکنند ما بریم درست کنیم.
آقاشاه: چسب کپک رو فقط سلطان صاحبکپک یعنی من میتونم درست کنم درست کردنش هم سه روز طول میکشه.
آقای پی: خب فکر کنم تا فردا حال کلمپکها خوب میشه. اونوقت دوباره دعواشون میشه که.
آقاشاه: بله و من هم یه فکری کردم که تا وقتی چسب کپک واقعی درست میشه دعوا شون نشه.
ویزبی: چه فکری قربان؟
آقاشاه: آقای پی تو باید هی بری از باغ قصر ما گل بچینی بیاری بدی ستوان ویزبی بخوره عسل درست کنه. ویزبی تو هم باید به اندازهی دو روز غذای کلمپکها عسل درست کنی. اینجوری من وقت میکنم که چسب کپک درست کنم.
ویزبی: ولی قربان!!
آقاشاه: ولی نداره. شما ها زدین چسب کپکها رو خراب کردین حالا هم باید کمک کنین که من دوباره چسب کپک درست کنم.
ویزبی: باشه. چشم قربان. پس میشه فقط قبلش از بچهها خدافظی کنیم.
آقاشاه: باشه بکنین. اصلا بذارین من هم خدافظی کنم. بچه ها یه وقت اگه دیدین یه غذایی مونده بود یا روش یه چیزهایی هست که نمیدونین چیه یه وقت نخورینها ممکنه کپک باشه حالتون بد بشه. خدافظ.
آقای پی: بچهها من باید برم گل جمع کنم. بعدش بر میگردیم زمین نگران نباشید. خدافظ.
ویزبی: بچهها مثل اینکه ماموریت ما ادامه دار شد. ما عسل رو درست میکنیم برمیگردیم. مراقب خودتون باشید. خدافظ.
{موسیقی}